گوشه چشمی بر تاریخ بیهقی
گوشه چشمی بر تاریخ بیهقی
تاریخ بیهقی
تاریخ بیهقی بهعنوان کتابی تاریخی شناخته شده است. اما در کنار اطلاعات تاریخی، مسایل جغرافیایی، آداب و رسوم اجتماعی، زندگی مردم، روابط آنها و … آمده است. تاریخ بیهقی از نظر نثر و به کار گیری تعبیرات و هنر نویسندگی یکی از شاهکارهای ادب فارسی است. این کتاب نه تنها مهمترین سند تاریخی دوران سلطان مسعود غزنوی است.
بلکه دقیقترین مکتوب در نقل جزئیات، وقایع و حوادث آن دوره نیز به حساب میآید.
چند حکایت زیبا از تاریخ بیهقی:
«داستان قاضی بُست»
داستان بر این مدار بود که زمانی امیرمسعود غزنوی، فرزند سلطان محمود و جانشین او را بیماری فرا میگیرد. مسعود در ماه صفر ۴۲۸ هجری قمری بهبود مییابد و به شکرانه آن میخواهد از مال حلال به مستحقان صدقه بدهد. امیرمسعود بخش کوچکی از زرهای دولتی را که پدرش هنگام جنگ در هندوستان به دست آورده بود، آن را زر حلال میدانست. چون پدر «بتخانهها خراب کرد، بتهای زرین بشکست و گداخت و این زر حلال بیشبهه را در مواقع صدقه به کار میبردند». صدقهای که برای شکرانه سلامت آدمی به مستحقان میدهند، البته باید از مال حلال باشد. جالب است که بسیاری از شاهان ایران در ذهنشان مال دولتی را یکسر حلال نمیپنداشتند. اگر میخواستند برای سلامت خود صدقهای به مستحقی بدهند، باید از زر حلال میبخشیدند!
اکنون امیر باید گیرندة مستحقی پیدا کند که زر را به او بدهند. مسعود با رئیس دبیرخانه (یا وزیرش) بونصر مشکان مشورت میکند. بونصر یک قاضی پیر بازنشسته به نام ابوالحسن بولانی و پسرش بوبکر را نام میبرد که سخت تنگدستاند. مسعود خشنود میشود که دو تن مستحق پاکدامن را دریابند و برای این کار دو کیسه زر حلال(!) در اختیار وزیر میگذارد. بونصر قاضی و پسرش را احضار میکند. وزیر سخندان خوب شرح میدهد که سلطان محمود چگونه زر حلال را در جنگها از زر مشکوک جدا میکرد و اکنون مسعود مقداری از آن زر را به قاضی تنگدست ولی عالیهمت تقدیم میدارد.
قاضی تنگدست به شرح و بسط بونصر گوش میسپارد. آنگاه پس از دعا و تشکر از عنایت شاه میگوید که: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا دربایست(ضروری) نیست؛ اما چون بدانچه دارم ـ و اندک است ـ قانعم، وزر و بال این چه به کار آید؟»
وزیر میگوید: «ای سبحانالله! زری که سلطان محمود به غز و از بتخانهها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین میروا دارد ستدن آن، قاضی همی نستاند؟» زری که امیر مسلمانان در راه جهاد به دست آورده و خلیفه اسلام آن را میپذیرد، پس ناپذیرفتن قاضی چه معنی دارد؟ قاضی میگوید:
«زندگانی خداوند دراز باد! حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوهها بوده است و من نبودهام و بر من پوشیده است که آن غزوهها بر طریق سنت مصطفی علیهالسلام هست یا نه؛ من این نپذیرم و در عهدة این نشوم.»
گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
(حافظ)
«داستان هارونالرشید و دو زاهد»
هارونالرشید ـ خلیفه نامآور عباسی ـ یک سال به مکه رفته بود. به وی اطلاع دادند که دو تن از زاهدان بزرگ در آن دیارند که پیش هیچ سلطان نرفتهاند. هارون به وزیرش فضل ربیع میگوید: «میخواهم سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و برون ایشان. مراد من آن است که متنکّر(بیخبرانه) نزدیک ایشان بشویم تا هر دو را چگونه یابیم.»
هارون به فضل فرمان میدهد که دو خر مصری آماده کند و دو کیسه زر هر یک هزار دینار از زر حلال. آنگاه شبهنگام نخست به سرای عبدالعزیز عمری میروند.
دیدار از عبدالعزیز
در بزدند به چند دفعت، تا آواز آمد که: «کیست؟» جواب دادند که: «در بگشائید، کسی است که میخواهد زاهد را پوشیده (پنهانی) ببیند.» کنیزکی کمبها بیامد و در بگشاد… یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریائی خَلَق (کهنه) افکنده و چراغدانی بر سبوئی نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، گفت: «شما کیستید و به چه کار آمدهاید؟» فضل گفت: «امیرالمؤمنین است و برای تبرک به دیدار تو آمده است.» گفت: «جزاکالله خیرا! چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفة پیغامبر است علیهالسلام و طاعتش برای همه مسلمانان فریضه است.» فضل گفت: «اختیار خلیفه این بود که او بیاید.» گفت: «خدای عز وجل حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنان که او حرمت بنده او بشناخت.»
هارون گفت: «ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم.»
گفت: «ای مرد، گماشتهای بر خلق خدای عزو جل، ایزد ـ عز و علا ـ بیشتر از زمین به تو داده است تا به عدالت با اهل آن، خویشتن از آتش دوزخ بازخری؛ و دیگر: در آینه نگاه کن تا این روی نیکوی خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد! خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگارگردی.»
هارون گریست و گفت: «دیگر گوی.» گفت: «ای امیرالمؤمنین، از بغداد تا مکه بر بسیار گورستان گذشتی. بازگشت مردم آنجاست. رو آن سرای آبادان کن که در این سرای مقام اندک است.» هارون بیشتر بگریست. فضل گفت: «بس باشد، تا چند از این درشتی؟ دانی که با کدام کس سخن میگویی؟» زاهد خاموش گشت.
هارون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد. خلیفه گفت: «خواستیم تو را از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم.» عبدالعزیز گفت: «چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست!» هارون برخاست و عبدالعزیز با وی تا در سرای بیامد تا برنشست و برفت. در راه فضل را گفت: «مردی قویسخن یافتم او را، لیکن او هم سوی دنیا گرایید. بزرگامردا که از این (درهم و دینار) روی برتواند گردانید! تا پسر سماک را چون یابیم.»
اینکه زاهد زر را میپذیرد و خلیفه را تا در سرای مشایعت میکند، نشانی از توجه او به سنتهای دنیای مادی است؛ یعنی در نهایت ذهنش از دنیای مادی یکسر نگسسته است.
دیدار با ابن سماک
اکنون به فرمان هارونالرشید با همراهان به سوی سرای ابن سماک میروند: حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که: «کیست؟» گفتند که: «ابن سماک را میخواهیم.» آوازدهنده برفت و دیر بازآمد که: «از ابن سماک چه میخواهید؟» گفتند: «در بگشایید که فریضه شغلی است.» مدتی دیگر بداشتند، پس کنیزکی در بگشاد و ایشان دررفتند و بنشستند در تاریکی بر زمین خشک. فضل آواز داد آن کنیزک را تا چراغ آرد. کنیزک ایشان را گفت: «تا ین مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغی ندیدهام.»
هارون به شگفت ماند و وکیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد، و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: «شیخ کجاست؟» گفت: «بر این بام.» بر بام خانه رفتند، پسر سماک را دیدند در نماز میگریست و این آیت را به تکرار میخواند: افحسبتم انّما خلقناکم عَبثا [آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدهیم؟] پس سلام بداد، گفت سلام علیکم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماک گفت: «بدین وقت چرا آمدهاید و شما کیستید؟» فضل گفت: «امیرالمؤمنین است، به زیارت تو آمده است که چنان خواست که تو را ببیند.»
گفت: «از من دستوری میبایست به آمدن، و اگر دادمی، آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش در هم کردن.» فضل گفت: «چنین بایستی، اکنون گذشت. خلیفة پیغمبر است علیهالسلام و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان.»
منظور او در این جمله، این آیه است که خدای عز وجل میفرماید: «اطیعوا الله و اطیعوالرسول و اولیالامر منکم.»
پسر سماک گفت: «این خلیفه بر راه شیخین میرود تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر علیهالسلام دارند؟» گفت: «رَود.» گفت: «عجب دانم؛ چه، در مکه که حرم است، این اثر نمیبینم و چون اینجا نباشد، توان دانست که به ولایت دیگر چون است.» فضل خاموش ایستاد. هارون گفت: «مرا پندی ده که بدین آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید.»
گفت: «یا امیرالمؤمنین، از خدای عز وجل بترس که یکی است و هنباز (شریک) ندارد و به یار حاجتمند نیست و بدان که در قیامت تو را پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد: یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ و این دو منزل را، سه دیگر نیست.»
هارون بهدرد بگریست. فضل گفت: «ایها الشیخ، دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیرالمؤمنین جز به بهشت رود؟» پسر سماک او را جواب نداد و از او باک نداشت. پس روی به هارون کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، این فضل امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند! تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای.»
فضل متحیر شد و هارون چند بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. پس گفت: «مرا آبی دهید.» پسر سماک برخاست و کوزه آب آورد و به هارون داد. چون خواست که بخورد، او را گفت: «اگر تو را بازدارند از خوردن، این آب به چند خری؟» گفت: «به یک نیمه از مملکت.» گفت: «بخور، گوارنده باد!» پس چون بخورد، گفت: «اگر اینچه خوردی بر تو ببندند، چند دهی تا بگشایند؟» گفت: «یک نیمة مملکت.» گفت: «مملکتی که بهای آن یک شربت است (یک جرعه آب برای نوشیدن) سزاوار است که بدان بسی نازش نباشد. چون در این کار افتادی، داد ده؛ با خلق خدای نیکویی کن.» گفت: «پذیرفتم» و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند.
فضل گفت: «امیرالمؤمنین چنین شنوده که حال بر تو تنگ است؛ این صلت حلال فرمود، بستان.» پسر سماک تبسم کرد و گفت: «سبحانالله العظیم! من امیرالمومنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد! هیهات، هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هماکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم.» برخاست و به بام بیرون شد.
کنیزک بدوید و گفت: «ای آزادمردان، بازگردید که این پیر پیچاره را امشب بسیار بهدرد بداشتید.» هارون و فضل بازگشتند و وکیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. هارون همه راه میگفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سماک بسیار یاد کردی.
«داستان حسنک وزیر»
حسن بن محمد میکالی شناخته شده به حسنک وزیر، آخرین وزیر سلطان محمود غزنوی بود که به دستور مسعود غزنوی و به فتوای خلیفۀ بغداد، تحت عنوان قرمطی (یک تن از قرمطیان ، پیرو فرقة قرامطه – مخالف مذهب و دین) یا اسماعیلی به دار آویخته شد.
امیر حسنک، پسر میکال از خاندان دیواشتیج شاهزادهٔ سغدی بود. سلطان محمود او را به خاطر دانش و تجربهاش به وزارت حکومت خویش منصوب کرد. حسنک در زمان حیات محمود به حج رفت و در هنگام بازگشت به دلیل ناامنی راهها از مسیر مصر به غزنی برگشت. در مصر خلعت خلیفهٔ فاطمی مصر را که شیعهٔ اسماعیلی بود قبول کرده و در غزنی تسلیم سلطان محمود کرد. خلیفهٔ عباسی، حسنک را در واقع بخاطر قبول خلعت فاطمیان و به خدمت نرسیدن وی ولی در ظاهر و با بهانه کردن قرمطیگری ساختگی او از محمود خواست وی را تسلیم کند. سلطان محمود که به وزیرش اعتماد داشت و مطمئن بود که وی قرمطی نیست به خواست خلیفه جواب رد داد. ابوالفضل بیهقی میگوید که سلطان محمود نسبت به پافشاری خلیفه بر اعدام حسنک محمود به خشم آمد و گفت: «به این خلیفهٔ خرف شده بباید نبشت که من از بهر عباسیان انگشت در کردهام در همهٔ جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد بردار میکشند، و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به امیرالمؤمنین رسیدی که در باب وی چه رفتی. وی را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است. اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم!»
پس از مرگ محمود غزنوی، حسنک وزیر از جمله کسانی بود که در به سلطنت رساندن محمد پسر محمود و برادر مسعود تلاش فراوان کرد. زمانی که محمد شکست خورد و مسعود غزنوی زمام امور را در دست گرفت، قرمطیگری وزیر پدرش را بهانه گرفته و به درخواست خلیفهٔ بغداد و با پافشاری بوسهل زوزنی، او را به دار آویخت .در تاریخ بیهقی آمده است که زمانی که مادر حسنک وزیر را پس از سه ماه از مرگ پسرش مطلع کردند، گفت: «بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان را» جسد حسنک پیش از دفن هفت سال بر سر دار ماند.
سریال صوتی قصههای شیرین ایرانی فصل اول: تاریخ بیهقی، توسط گروه سماوا به کارگردانی مهدی طهماسبی و باصدای نرگس فولادوند، مریم معینیان، اردشیر منظم، بیوک میرزایی، مهدی طهماسبی، شاهین ملک زاده، مجید تیزرو، رضا صفری دریایی، مهدی بازدار و مهران پوراعظمی منتشر شده است.
برای دریافت روی این لینک کلیک کنید.
بخشی از سریال صوتی تاربخ بیهقی را اینجا بشنوید: