۱۶ سال زندگی در اتوبانهای تهران تا رؤیاهای وارونه در کتاب «حس خیابان»
۱۶ سال زندگی در اتوبانهای تهران تا رؤیاهای وارونه در کتاب «حس خیابان»
داستان اجتماعی در دهه اخیر، با وجود تنوع موضوعات زشت و زیبا در جامعه ما، چندان فربه و تأثیرگذار نبوده است. موضوعات و معضلات ریز و درشت در سالهای اخیر کم نبودند که هرکدام میتوانست به تنهایی سوژه خلق یک اثر هنری ماندگار شود، اما ماحصل این سالها چنگی به دل نمی زد.
برخی معتقدند نویسندگان اجتماعینویس در لاک خود فرورفته و از جامعه فاصله گرفته اند و داستانهایشان بیشتر رنگ و بوی فضای پیرامونیشان را دارد. این در حالی است که دهه اخیر، دهه فرصتها برای نسل جدید نویسندگان بوده است. نسلی که این مجال را یافتهاند تا با تعدد ناشران و سهولت در چاپ کتاب، داستانهای خود را به دست مخاطبان برسانند، اما حاصل این فرصت عمدتاً داستانهایی بوده که خیلی زود فراموش شدهاند و حتی تلنگری به بازار نشر نزدهاند.
در چنین فضایی انتشار آثاری مانند مجموعه «حس خیابان» که به تازگی توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شده است، جای تحسین دارد. این اثر شامل چند بخش خاطره و داستان است که با تمرکز بر موضوع اعتیاد منتشر شده، که در آن از تجربیات کسانی سخن رفته که عمرشان را در خیابانها سپری کردهاند. افرادی که آرزوها و زندگیشان در شعله اعتیاد دود شده است.
نوشتن از اعتیاد به عنوان یکی از آسیبهای پرسابقه در کشور، هم سخت است و هم آسان. سخت از این جهت که ممکن است به سمت شعارزدگی و کلیشهنویسی پیش رود و آسان از این منظر که پدیدهای شناخته شده است. کتاب «حس خیابان» به نظر میرسد که توانسته از این فرصت بهترین استفاده را ببرد. پای حرف کارتنخوابهایی رفته که پیدا کردن تهسیگارهای مانده در خیابان آرزویشان شده و قاپیدن پول مردهها، تمام هم و غمشان.
درباره کتاب:
شروع کتاب با خاطره یکی از کارتنخوابهای تهران که توانسته در گوشه خیابانی، یک اتاق متروک پیدا کند، است. «حس خیابان» از همان ابتدا دست مخاطب خود را به پاتوق معتادان میبرد و بیرودربایستی و اغراق، او را به تماشای حوادثی مینشاند که زیر پوست این شهر رخ داده است. در واقع «حس خیابان» مجال صحبت به کسانی داده است که هر روز از کنارشان میگذریم، گاه فاصله میگیریم و در بسیاری مواقع آنها را نمیبینیم.
داستانها و خاطرات کوتاه و خواندنیاند. تصویری واضح و واقعی از آنچه هر روز در این شهر رخ میدهد. کوچک و بزرگ هم نمیشناسد؛ از پیرمردی تنها گرفته تا دختری دانشجو که دانشگاه را رها کرده و در پاتوق معتادان به دنبال راه حلی است برای فرار از خماری.
سوی دیگر «حس خیابان»، آدمهایی هستند که ناخواسته وارد این معرکه شدهاند. خانوادههایی که اعتیاد زندگی را از آنها گرفته است. کودکانی که سر از پرورشگاه درآورده و زنانی که به ناگاه سرپرست خانواده شدهاند. نویسنده در این بخش نیز نویسنده تمام تلاش خود را کرده تا در دام کلیشهزدگی گرفتار نشود.
در سالهای اخیر هرچه سریالها و فیلمهای سینمایی به این معضل اشاره کردهاند، کتابهای داستانی عمدتاً خاموش بودهاند. با وجود این، «حس خیابان» نمونه موفقی است از تلاش نویسندگان برای بازنمایی از یک آسیب اجتماعی قدیمی در کشور؛ هرچند به نظر میرسد برخی از خاطرات ذکر شده در کتاب میتوانست با پرداخت بیشتر و توجه به جزئیات و توصیف، جذابتر ارائه شود. در مجموع کتاب «حس خیابان» را میتوان از جمله آثاری معرفی کرد که هر کدام از خاطرات و داستانهایش میتواند الهامبخش تولید یک سریال یا اثر سینمایی باشد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
میان شمشادها رفتم و مشغول مواد کشیدن شدم. من کل صحنه را میدیدم، اما از دید همه پنهان بودم. صدای سکهها و خشخش اسکناسها، که روی آسفالت میافتادند، گوشم را نوازش میکرد. همانطور در حال کشیدن بودم و حواسم به اسکناسها بود که شنیدم صدایی به نیروی انتظامی و راهنمایی و رانندگی میگفت: «جناب سروان، من شاهد این تصادف ناگوار بودم. مقصر یک پژو 405 جیالایکس بود.» جناب سروان در جواب گفت: «رنگ و پلاک ماشین را میدانی؟» صدا گفت: «رنگش نوکمدادی بود، ولی پلاکش را نتوانستم بردارم. بیانصاف داشت برای رانندة 206، که زنی خوشتیپ بود، مزاحمت ایجاد میکرد. بیچاره زن هم برای فرار از دست او سرعتش را زیاد و زیادتر کرد. تا اینکه به دلیل سرعت بالا ماشین منحرف شد و او نتوانست جمعش کند و این حادثه رخ داد.»
خداخدا میکردم آمبولانس دیرتر برسد تا با صدای سکهها بیشتر حال کنم. حدود یک ربع بعد، صدای آرام و متینی به جناب سروان گفت: «جناب، به گوشی من زنگ زده بودید که یک 206 تصادف…» حرفش را قطع کرد و به 206 نگاهی انداخت. به سمت ماشین رفت و نگاهش به پیادهرو و جنازه افتاد. آرامآرام به سمت جنازه رفت. دختربچهای هفت، هشت ساله دستش را گرفته بود. پدر دست دخترک را رها کرد. دو تا از مأموران سریع کودک را بغل کردند و به سمت ماشین کلانتری بردند. کودک فریاد میزد: «بابا… بابا…»
مرد در دوقدمی جنازه ایستاد. خون زیادی از کنار جنازه روان شده بود. همین که خواست قدمی بردارد، دو مأمور او را گرفتند و مانعش شدند. مرد بهتزده تقلا میکرد خودش را به جنازه برساند. به آرامی گفت: «جناب سروان، فقط میخواهم او را ببینم.» و بغضش ترکید. مأموران و کل جماعتی که آنجا بودند گریه میکردند.
من همچنان لای شمشادها نشسته بودم و به صدای دلنواز سکهها و اسکناسها، که کف پیادهرو را پر کرده بود، گوش میدادم. فقط فکرم در آن لحظه این بود که آمبولانس به این زودی نرسد. در ذهنم مقدار اسکناسها را تجسم میکردم و میگفتم: «خدایا، یک میلیون… وای چه شود! بهبه، زندگی زیبا میشود…».
کتاب «حس خیابان» با 284 صفحه و شمارگان 1250 نسخه منتشر شده است.
گوینده: الهه ایزدی
برای شنیدن اخبار صوتی سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآمد کلیک کنید.