توضیحات محصول
معرفی کتاب صوتی عزرائیل
تریلر شاخهای از ژانر جنایی به شمار میرود که بر ایجاد هیجان و کشش داستانی تمرکز دارد. در این نوع آثار، تعلیقهای جذاب و غیرمنتظره، جزئیات دقیق و واقعیات خشن با هم ترکیب میشوند تا فضایی پرتنش و تاثیرگذار خلق کنند. هدف چنین رمانهایی، کاوش در عمق جنگ، سیاست و مسائل امنیتی است و با ارائه روایتهای تازه و جذاب، خواننده را تا آخرین لحظه مجذوب نگه میدارند.
نشر کتابستان معرفت با انتشار اولین جلد از مجموعه “عزرائیل”، قدم به عرصه چاپ و نشر داستانهای تریلر در فضای داستانی ایران گذاشته است. این کتاب به روایت نبردی دور از هم میان حمیدرضا هدایتی (سرگرد حفاجا) و علی علیزاده (قاتل مرموز) میپردازد. از تهران در شرق تا نیکوزیای قبرس در غرب، جغرافیای این نبرد گسترده است. داستان با چند قتل در تهران و دوحه آغاز میشود و سپس به شکل پیچیدهتری ادامه پیدا میکند.
رمان نیما اکبرخانی فراتر از رویدادهای هیجانانگیز میرود و به مسائل پشت پردهای میپردازد که ریشه برخی از آنها به چهار دهه قبل بازمیگردد و ابعاد پنهانی از این وقایع را برای خواننده آشکار میکند.
خواندن کتاب عزرائیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای جنایی و تریلرهای پرهیجان مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب عزرائیل؛ جلد اول
برنامهٔ علیزاده و دختربچه، سه روز اول ورودشان به آنکارا، تفریح بود و خوردن و خوابیدن. این برنامه بیش از هرچیز باعث شد حال دختربچه بهتر شود. دختربچه را «بیزبون» صدا میکردند. در این چند روز، بیزبون بیشتر میدوید، بیشتر بازی میکرد و بلندتر میخندید. گرچه علیزاده و بهروز هر دو بر عدم صحت عقلش توافق داشتند، رفتهرفته خودشان هم احساس کردند نسبت به قبل، اوضاعش بهتر شده است. دختربچه ارتباط خاصی با بهروز پیدا کرده و زمانی که در خانه بود، یا بغل بهروز بود یا دوروبَرش میپلکید.
وقتی بهروز پشت سیستمش مینشست تا هویت تصویری را که علی به او داده بود، پیدا کند، بیزبون روی پایش مینشست و به صفحهٔ مانیتور خیره میشد. رفتار بهروز از نظر علیزاده هم تغییر کرده بود. گندهبک هم ارتباط خوبی با بیزبون داشت و با آنکه کسی را به اتاقش راه نمیداد، با خوشحالی بیزبون را به اتاقش راه میداد.
افسر ترک، رجب، هم احساسات عمیقی به بیزبون داشت. دقایق طولانی برای بهروز توضیح میداد که او را هم مثل نوههایش دوست دارد و دلش چقدر برای خانوادهاش تنگ شده و نگران است که نکند علی بخواهد به آنها آسیبی برساند؛ اما نگاه خصمانهٔ علیزاده و رجب در هر بار رابطه بیشتر میشد. علیزاده به صداقت چشمها ایمان داشت و بر این باور بود تنها عضو بدن که دروغ نمیگوید، چشمهاست. خودش هم که اصلاً اعتقادی به نشانندادن احساسش به رجب نداشت.
صبح روز هفتم مهر، مثل باقی روزهایشان آغاز شد. علی بیدار شد و از تخت بیرون آمد. سری به اتاق خواب بهروز زد. بهروز نبود. به اتاق کارش رفت و او را پشت کامپیوتر دید. چشمانش سرخ شده و انبوهی از قوطیهای خالی نوشابههای کافئیندار را روی میزش دید. سلام کرد و گفت: «بیزبون کجاست؟»
بهروز بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد جواب داد: «تو تخت خودش خوابوندمش. هنوز باید خواب باشه.»
علیزاده چیز دیگری نگفت. رفت بالا و نگاهی به اتاق خواب رجب انداخت. رجب طاقباز روی تخت افتاده بود و خرناس میکشید. با شورت و زیرپوش خوابیده بود و شکم بزرگ و پرمویش بیش از هرچیز از زیر زیرپوشش خودنمایی میکرد. با تمایلش برای خفهکردن رجب جنگید. برای کشتنش خیلی بیش از نیاز حداقلی انگیزه داشت؛ اما تجربه به او آموخته بود هنوز وقتش نیست.
برگشت به اتاق خوابش و برتا را از پشت شلوارش درآورد. سریع لخت شد و با اسلحه داخل حمام رفت. آب گرم را باز کرد و زیر دوش رفت تا برنامهٔ روزانهاش را شروع کند. آب را کمکم سرد کرد تا خواب از تن و بدنش بیرون برود. دوش که تمام شد، لباس پوشید و پایین رفت. داخل آشپزخانه چایساز جدیدی را که خودش خریده بود، روشن کرد. تمام مدت پشت میز غذاخوری داخل آشپزخانه نشست و فکر کرد. کاری که در این چند روز بیشتر از همه انجام داده بود.
مطمئن بود دوران آرامش در آنکارا تمام شده است. تمام پولی که بهروز خرج آپارتمان و وسایلش کرده هدر رفته و باید بهسرعت هرچه هست، پشتسرشان رها کنند و بروند. مشکل بزرگش احساسات بود. برخلاف اصولش، خودش را درگیر احساسات کرده بود. میدانست که اشتباه کرده؛ اما نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. با خودش گفت: «پیر شدی علیزاده، پیر و دلرحم.» اول از همه، با نجاتدادن بهروز و پس از آن، با آوردن بیزبون برنامهٔ خودش را به هم ریخته بود. در برنامهٔ اولیهاش اصلاً هیچ دختری نبود، چه برسد به بیزبون. جاعل و تأمینکنندهٔ هویتهایش هم کسی در دارودستهٔ کیانفر یا مافیای ترک بود که بعد از انجام وظیفه باید باروبندیلش را برای آن دنیا میبست.
وقتی فهمید بهروز دست مافیایِ تُرکِ همکار با کیانفر اسیر است، درگیر دلرحمی و عطوفت عجیبی شد. بهروز برایش کس دیگری را تداعی کرد. جوانی که سالها پیش، وسط جنگی خیلی ناجورتر از این روزها دیده بود. تصمیم گرفت از خیر کشتنش بگذرد. از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، بهمعنای مرگ او بود. آنهایی که بعد از خودش سراغ او میآمدند، اصلاً اهل آدمکشتنِ سریع نبودند. اگر خودش او را میکشت، لطف بزرگی در حقش میکرد. باید راهش میانداخت؛ اما کار سختی بود.
پسرک هنوز دنیا را آنطوری که بود، نمیدید. باز در ذهنش نقش بست: مثل اونیکی! لبخندی ناخواسته روی صورتش شکل گرفت. همیشه همین طور بود. آدمهایی که در شرایط سخت قرار میگرفتند، مقاومت میکردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدمها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود. تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقشبسته بر آینهای که میشکست، فرومیریخت. بیصدا و دردناک نابود میشد. نقطهٔ عطفی شکل میگرفت. آن موقع، اغلب آدمها صحت عقلشان را از دست میدهند. اغلب برای کوتاهمدت، اما خیلیها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان میشدند. گروه دوم اقلیتی بودند که بهقول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس میکردند. فروریختن آینه برای آنها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی میکردند. عملگرا، افسرده و کمحرف میشدند. بیشتر از باقی آدمها، منطقی میشدند. تا حد زیادی احساساتشان میمرد و تا آخر عمر رنج میکشیدند. دنبال راهی میگشت که بهروز را بدون اینکه تا نقطهٔ عطف ببرد و بعد منتظر نتیجه شود، نجات دهد. متأسفانه خودش هم از آن دسته بود که پشت آینه را میدید.
بیخیال افکارش شد. لیوان بزرگ چای را برداشت و سراغ بهروز رفت. بازهم سلام کرد و بهروز با لبخندی خسته و گفتن سلام جوابش را داد.
خب به کجا رسیدی جناب محقق؟ بگو که به نتیجه رسیدی.
رسیدم.
علی تا آنجایی که جا داشت خوشحال شد. گفت: «بارکالله. کار تموم شد، یه شیرینی پیش من داری. یه شیرینی درستوحسابی. بگو ببینم چی شد حالا؟»
طرف خریت کرده و با هواپیما اومده ترکیه. با اطلاعات ورودی پلیس گذرنامه پیداش کردم.
دیروز نگفتی اونجا نیست؟ گفتی قطعاً مهر ورود تو فرودگاه نخورده.
اشتباهم همین جا بود. فکر میکردم بیشتر از اینها، هویت خودش رو پوشش بده. طرف با جت شخصی اومده. هواپیماهای شخصی خودشون تقریباً بهمعنای پاسپورت و ویزا برای صاحبشون میمونن. دنیا، دنیای پولدارهاست دیگه! جوونیهات سعی نکردی با امپریالیسم خونخوار مبارزه کنی؟ با سبیل و اورکت سبز گشاد! اگر جوابت آرهست، وقتشه به کاپیتالیسم سلام کنی!
علیزاده لبخند کجی زد.
یعنی اگر اونقدر پولدار باشی که بتونی هواپیما بخری، سرت رو میندازی پایین هرجایی دلت خواست میری؟
تقریباً همین طوره. وقتی هواپیمات وارد فضای یه کشور دیگه میشه، مثل همهٔ هواپیماهای دیگه، خودش رو معرفی میکنه و اگر اون کشور بهش اجازهٔ ورود بده، عملاً مفهومش اینه که ویزا هم داده. فقط بعضی کشورها سختگیری دارن که بعد از فرود هواپیما، پاسپورت طرف رو چک کنن و مهر ورود بزنن. ظاهراً برای ترکیه خیلی هم مهم نیست که مهر ورود بزنه.
علی کمی از چایش را نوشید و مشتاق پرسید: «تو چطوری فهمیدی؟»
نویسنده: نیما اکبرخانی / کتابخوان: پیمان قریبپناه
نمونه صوتی فایل صوتی
دریافت فصل اول
محصولات مرتبط
کتاب صوتی درباره تو
نویسنده: میلاد عرفان پور
گوینده: میلاد عرفان پور
کتاب صوتی اسم من خاکریز است
نویسنده: مرتضی سرهنگی
گوینده:
کتاب صوتی آخرین نشان مردی
نویسنده: مهداد صدقی گوینده: میرطاهر مظلومی ناشر: سوره مهر مدت زمان: 316 دقیقه …
کتاب صوتی گچ پژ
نویسنده: محسن رضوانی
گوینده: علی آباقری
قوانین ثبت دیدگاه